بتی کز ویم رو به دیوانگی ست


اگر جان توان برد فرزانگی ست

زدم دی به زنجیر گیسوش دست


مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست

دلم برد بر بوسه پروانه وار


ستد جان که این حق پروانگی ست

درونم پر از یار گشت و هنوز


ازان سو که یارست بیگانگی ست

نگارا، خیال ترا مدتی ست


که با مردم دیده همخانگی ست

مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟


که بیچاره کشتن نه مردانگی ست

شد از عشق خال تو خسرو هلاک


چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست